علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم