سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم