اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
تو را در کجا، در کجا دیده بودم؟
تو را شاید آن دورها دیده بودم...
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
میخواست که او برهنهپا برگردد
شرمنده، شکسته، بیصدا برگردد