دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد