در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
مهر خوبان دل و دین از همه بیپروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد