فراتر است، از ادراک ما حقیقت ذاتش
کسی که آینۀ ذات کبریاست صفاتش
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد