تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
در روزگاران غریبی، آشنا بودى
تنها تو با قرآن ناطق همصدا بودی
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد