عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
پس رهسپار جادۀ بیتالحرام شد
شصتوسه سال فرصت دنیا تمام شد
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازهای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازهای
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
نوحهسُرای حریم قدس تو هستی
مویهکناناند انبیا و ملائک
چه بود ذکر عارفان؟ علی علی علی علی
چه بود روشنای جان؟ علی علی علی علی
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد