سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
چه جانماز پی اعتكاف بر دارد
چه ذوالفقار به عزم مصاف بر دارد