«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند