تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟