بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟