رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟