دل و جانم فدای حضرت دوست
نی، فدای گدای حضرت دوست
ماییم ز قید هر دو عالم رَسته
جز عشق تو بر جمله درِ دل بسته
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بخواب بر سر زانوی خستهام، سر بابا
منم همان که صدا میزدیش: دختر بابا
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟