میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
یکباره میان راه پایش لرزید
مبهوت شد، از بغض صدایش لرزید
همه از هر کجا باشند از این راه میآیند
به سویت ای امینالله خلقالله میآیند
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد