میروی دریا دل من! دست خالی برنگردی
از میان دردها با بیخیالی برنگردی
بار بر بستهای ای دل، به سلامت سفرت
میبری قافلۀ اشک مرا پشت سرت
اجل چون سایهای دور و برش بود
و شمشیر بلا روی سرش بود
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
آنسو نگران، نگاه پیغمبر بود
خورشید، رسول آه پیغمبر بود