خفتهست آیا غیرت این بوم و بر؟ نه
افتاده است از دست ما تیغ و سپر؟ نه
بستند حجله در میان آسمانها
با خون سربازان ما رنگینکمانها
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
بختت بلند باد و بلندا ببینمت!
ایرانِ من مباد که تنها ببینمت!
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
دیدن یک مرد گاهی کار طوفان میکند
لحظهای تردید چشمت را پشیمان میکند
داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد
پایان یکیست، پنجرهٔ آسمان یکیست
خورشید بین این همه رنگینکمان یکیست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید