از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
بازآمدهای به خویشتن میطلبم
سیرآمدهای ز ملک تن میطلبم
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
تا بر شد از نیام فلق، برق خنجرش
برچید شب ز دشت و دمن تیره چادرش
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
خودآگهان که ز خون گلو، وضو کردند
حیات را، ز دم تیغ جستجو کردند
ای ز دیدار رخت جان پیمبر روشن
دیدۀ حقنگر ساقی کوثر روشن
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود
کیست امشب حلقه بر در میزند
میهمانی، آشنایی، محرمی؟