علی را ذاتِ ایزد میشناسد
اَحد را درکِ احمد میشناسد
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
دل اگر تنگ و جان اگر خستهست
گاه گاهی اگر پریشانیم
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود