شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود