تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
تا چند عمر در هوس و آرزو رود
ای کاش این نفس که بر آمد فرو رود