تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
بوی ظهور میرسد از کوچههای ما
نزدیکتر شده به اجابت دعای ما
عالم از شور تو غرق هیجان است هنوز
نهضتت مایهٔ الهام جهان است هنوز
روشن از روی تو آفاق جهان میبينم
عالم از جاذبهات در هيجان میبينم