به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
هميشه بازی دنيا همين نمیماند
بساط غصب در آن سرزمين نمیماند
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
از لحظۀ پابوس، بهتر، هيچ حالی نيست
شيرينیِ اين لحظهها در هر وصالی نيست
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم