به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا دردِ این جهان باشد
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان وصل را نالان مکن...
ای خفته شب تیره هنگام دعا آمد
وی نفس جفا پیشه هنگام وفا آمد
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم