به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
با بستن سربند تو آرام شدند
در جادۀ عشق، خوشسرانجام شدند
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
هی چشم به فردای زمین میدوزی
افتاد سرت به پای این پیروزی
دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم