در سوگ نشستهایم با رختِ امید
جاری شده در رگ رگِ ما خونِ شهید
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
دست مرا گرفت شبیه برادری
گفتم سلام، گفت سلام معطری
برخیز اگر اهل غم و دردی تو
باید که به اصل خویش برگردی تو