چه رنجها که به پیشانی تو دیده نشد
که غم برای کسی جز تو آفریده نشد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
کسی که دیگر خود خدا هم، نیافریند مثال او را
چو من حقیری کجا تواند، بیان نماید خصال او را