ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
آن روز، گدازۀ دلم را دیدم
خاکستر تازۀ دلم را دیدم
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم