عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است