خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم