پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش میپرسم چرا بستم؟
فکر کردی که نمانده دل و... دلسوزی نیست؟
یا در این قوم به جز دغدغهٔ روزی نیست؟
دلم امشب گدای سامرّاست
از تو غیر از تو را نخواهم خواست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
به رغم سیلی امواج، صخرهوار بایست
در این مقابله چون کوه استوار بایست!
همپای خطر همسفر زینب بود
همراز نماز سحر زینب بود
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما