به خودنماییِ برگی، مگو بهار میآید
بهار ماست سواری که از غبار میآید
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
نشسته بر لب ساحل، شکستهزورقِ عاشق:
کهراست زهرۀ دریا؟ کجاست باد موافق؟