دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟