داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
دستی كه طرح چشم تو را مست میكشید
صد آسمان ستاره از آن دست میكشید
آب از دست تو آبرو پیدا کرد
مهتاب، دلِ بهانهجو پیدا کرد
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت