صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
از خیمه برون آمد و شد سوی سپاه
با قامت سرو و با رخی همچون ماه
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
هرچند حال و روز زمین و زمان بَد است
یک قطعه از بهشت در آغوش مشهد است