بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
فرو میخورد بغض در گلو را
عقب میزد پَرِ هر چه پتو را
وضو گرفتهام از بهت ماجرا بنویسم
قلم به خون زدهام تا كه از منا بنویسم