گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود