عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود