نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
دیدیم در آیینۀ سرخ محرمها
پر میشوند از بیبصیرتها، جهنمها
چه میبینند در چشم تو چشمانم نمیدانم
شرار آن چشمها کی ریخت در جانم، نمیدانم