گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند