گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش