دلا ز معرکه محنت و بلا مگریز
چو گردباد به هم پیچ و چون صبا مگریز
میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
ما خیل بندگانیم، ما را تو میشناسی
هر چند بیزبانیم، ما را تو میشناسی
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
ز آه سینۀ سوزان ترانه میسازم
چو نی ز مایۀ جان این فسانه میسازم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش