گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش