میرسد پروانهوار آتشبهجانِ دیگری
این هم ابراهیمِ دیگر در زمانِ دیگری!
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
با حسرت و اشتیاق برمیخیزد
هر دستِ بریده، باغ برمیخیزد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش