آهن شدهایم و دلمان سنگ شده
دلسنگی ما بی تو هماهنگ شده
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش