ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش