مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش