گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش