گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش