گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
کوچههامان پر از سیاهی بود
شهر را از عزا درآوردند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
یا ازلیَّ الظُّهور، یا ابدیَّ الخفا
نورُک فوقَ النَّظر، حُسنُک فوقَ الثنا
ما طائر قدسیم، نوا را نشناسیم
مرغ ملکوتیم، هوا را نشناسیم
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
حی علی الفلاح که گل کرده بعثتش
باید نماز بست نمازی به قامتش